گروگان
چشمانش را باز کرد آرامش عجیبی داشت. تنش دیگر درد نمیکرد.افکار عجیبی در ذهنش میگذشت. احساس میکرد تمام چیزهایی که دیده بود خوابی بیش نبوده.
بلند ش. احساس میکرد پرواز میکند و با خوشحالی به سمت در دوید
ناگهان در باز شد
ماموران و مردم به داخل انبار دویدند . به سمت آنها دوید و فریاد کشید :
- ممنونم.....ممنونم........من سالمم.......میبینید......؟اونا فرار کردن....
ولی کسی به او گوش نمیکرد. انگار او را نمیدیدند. بعضی ها هم جیغ میکشیدند و گریه میکردند برگشت به سمتی که مردم میرفتندناگهان چیز عجیبی دید آری این جسد او بود که روی زمین بود.
حس عجیبی به او دست داد . کس صدایش میزد. بی اعتنا نسبت به مردم برگشت و رفت ............
اخبار فردا:«گروگانگیران پس از گرفتن پول درخواستی محل مخفی کردن پسرک را فاش کردند اما وی قبل از رسیدن ماموران جان خود را بر اثر آزار و اذیت از دست داده بود.»